<p style="text-align: justify;"><br />داستان واقعي از يک جدايي!!</p> <p style="text-align: justify;">بدون عشق ادامه مي داديم</p> <p style="text-align: justify;">26 سالم بود كه با همسرم آشنا شدم. دورادور همديگر را مي شناختيم و شايد ماهي يك بار موقعيتي پيش مي آمد كه با هم حرف بزنيم يا از طريق دوستان مشترك مان حال همديگر را بپرسيم. اين آشنايي محدود، دو سالي ادامه پيدا كرد و بالاخره به پيشنهاد ازدواجش پاسخ مثبت دادم و او هم به همراه خانواده اش براي خواستگاري، به خانه ما آمد. گرچه قبل از اين اتفاق همديگر را مي شناختيم اما آشنايي ما آنقدر نزديك نبود كه از ريزه كاري هاي شخصيت يكديگر باخبر باشيم و با اطمينان به سمت ازدواج قدم برداريم. بالاخره خانواده ها با ازدواج مان موافقت كردند و ما به هم محرم شديم؛ اما در همان دوره عقد و نامزدي هم فاصله اي ميان ما بود. فاصله اي كه گاهي ما را نسبت به خوشبختي آينده مان دچار ترديد مي كرد اما باز هم جدي اش نمي گرفتيم و به راه مان ادامه مي داديم. هنوز آغاز آشنايي رسمي مان بود و ما هم بايد مثل نامزد هاي ديگر، يك دنيا شور و هيجان داشته باشيم اما اين اشتياق را نه خودمان در رابطه اي كه داشتيم احساس مي كرديم و نه ديگران آن را در ما مي ديدند. وقتي از ما در مورد اين فاصله و سردي مي پرسيدند، درس، مشكلات مالي و شغلي و استرس هاي قبل از ازدواج را بهانه مي كرديم و از گفتن احساس واقعي اي كه داشتيم، طفره مي رفتيم. اما واقعيت اين بود كه هر دو ما، احساس مي كرديم عجولانه تصميم گرفته ايم و خودمان هم مي دانستيم كه با هم راحت نيستيم و اشتياق ساختن يك زندگي مشترك را نداريم.</p> <p style="text-align: justify;">...</p><p>فكر مي كرديم راه برگشتي نداريم</p> <p>باوجود اينكه هزار و يك دليل براي اين سردي وجود داشت اما نمي توانستيم در مورد احساس مان راحت با هم حرف بزنيم و مشكل مان را بگوييم. در تمام اين مدت، به جاي اينكه با صراحت از هم انتقاد كنيم و بخواهيم شرايط را به شكلي منطقي تغيير دهيم، تنها بهانه گيري كرده و به دلايلي با هم بحث مي كرديم كه مشكل اصلي ارتباط ما نبود و هيچ كمكي به تغيير وضعيت مان نمي كرد. ما مي دانستيم كه با هم خوشبخت نيستيم اما فكر مي كرديم كه راه برگشتي هم نداريم. ديگر همه از رابطه ما خبر داشتند و هيچ كدام مان نمي خواستيم در چشم دوست و فاميل، خودمان را انگشت نما كنيم و با اين جدايي، هميشه در معرض سرزنش قرار بگيريم. بعد از گذشت چند ماه از رسمي شدن ارتباط ما، ديگر علاقه نبود كه ما را به ادامه اين رابطه تشويق مي كرد، بلكه ترس از واكنش ديگران و سرزنش هايشان و همين طور هراس از اينكه با چنين شكست عاطفي اي نتوانيم زندگي مان را ادامه دهيم، باعث مي شد كه براي برگزار كردن جشن عروسي قدم برداريم.</p> <p></p> <p>نمي خواستم ديگران سرزنشم كنند</p> <p>مي ترسيدم خانواده ام مرا به دليل يك تصميم نا پخته سرزنش كنند، اما از طرفي هم حس مي كردم كه دل نامزدم پيش من نيست و تنها به دليل احساس مسئوليتي كه نسبت به من دارد، مانده است. با تمام اين اوصاف، دلم را به دريا زدم و به خيال اينكه يك زندگي سرد، از سرزنش هاي خانواده ام و بودن در يك خانه ناآرام، بهتر است، لباس عروسي به تن كردم. بالاخره زندگي زير يك سقف را شروع كرديم و اميدوار بوديم كه اين اتفاق به مشكلات مان پايان دهد. اما اوضاع برعكس شد و همه چيز به جاي آنكه بهتر شود، روز به روز بدتر شد. با وجود تمام مشكلات، هنوز هم به مردي كه با او زندگي مي كردم، علاقه داشتم اما فكر اينكه او با اكراه و بدون ميل با من زندگي مي كند، آرامم نمي گذاشت و باعث مي شد كه من هم دلسرد تر شوم و براي نجات اين ارتباط تلاشي نكنم. كم كم بحث ها ميان مان شدت گرفت و بدون اينكه از مشكل خاصي صحبت كنيم، مدام به هم گوشه و كنايه مي زديم و به جاي اينكه مثل يك زن و شوهر با هم درد دل كنيم و از ترس هايمان بگوييم، سر كوچك ترين مسئله اي بحث و دعوا راه مي انداختيم و زندگي را براي يكديگر جهنم مي كرديم.</p> <p><br />زير يك سقف شكنجه مي شديم</p> <p>بعد از گذشت 9 ماه از زندگي مشترك مان، وقتي ديديم خودمان از پس حل اين مشكل كه روز به روز بزرگ تر مي شد، برنمي آييم، تصميم گرفتيم با يك روانشناس صحبت كنيم و براي حل اين اختلاف هاي آزار دهنده جدي تر تلاش كنيم. ما كه قبل از ازدواج هيچ جلسه مشاوره اي را تجربه نكرده و كاملا ناآگاهانه به سمت اين زندگي آمده بوديم، مشكلات مان را با روانشناس در ميان گذاشتيم و هر كدام گناه شكست خوردن اين زندگي را به گردن ديگري انداختيم. مشاوره دو نفره ما چند جلسه اي طول كشيد و بعد از آن سراغ مشاوره انفرادي رفتيم. ما كه نمي توانستيم در مقابل ديگري، حرف دلمان را بزنيم و با صداقت بگوييم كه از چه چيزي عذاب مي كشيم، بعد از گذشت چند جلسه، توانستيم به شكلي ناخودآگاه، دليل نارضايتي مان را بيان كنيم.</p> <p><br />خوب زندگي كردن را بلد نبودم</p> <p>خانه پدري ام، خانه آرامي نبود. پدر و مادرم تا حدودي با هم مشكل داشتند و بحث هايشان تا جايي پيش رفته بود كه تحمل خانه را برايم سخت كرده بود. در خانه ما حريم خصوصي هم معنايي نداشت. گاهي احساس مي كردم آنطور كه سزاوار ش هستم به من و تصميم هايم احترام گذاشته نمي شود. هميشه بايد براي كوچك ترين كار يا تصميمي، ساعت ها جواب پس مي دادم و خستگي ام از اين جواب پس دادن ها، گاهي باعث مي شد كه در تصميم گيري هاي مهم، منفعلانه پيش بروم و بگذارد كه ديگران روش زندگي من را تعيين كنند. از طرف ديگر من دختر محدودي بودم؛ از آن دختر هاي خوب خانه كه سرم به كار خودم بود، آرام مي آمدم، آرام مي رفتم و دنياي دور و برم را از همان دريچه بسيار بسته اي مي ديدم كه خانواده ام به من نشان داده بودند. خيلي چيز ها را نمي دانستم. نمونه اش همين عاشق شدن و زندگي مشترك. به دليل آگاهي هاي محدود م، شناخت درستي هم از مشكلات زندگي نداشتم. تنها چيزي كه در دوره نامزدي به آن فكر مي كردم اين بود كه سر خانه و زندگي خودم بروم و به دليل بيان كردن مشكلاتي كه با نامزدم داشتم، سرزنش هاي اعضاي خانواده ام را به جان نخرم. شايد در دوره نامزدي و حتي عقد، اين موضوع به طور ناخودآگاه روي تصميم گيري من اثر مي گذاشت اما بعد از چند جلسه مشاوره، انگار توانستم خود واقعي ام را ببينم و بدانم كه محرك من براي اين تصميم شتاب زده، چيزي جز اين افكار نادرست و ترس هايم نبوده است. واقعيت اين بود كه زندگي محدود و پر از سرزنش خانوادگي ام، باعث شده بود مهارت درست زندگي كردن و درست تصميم گرفتن را ياد نگيرم و بعد از سال ها، حالا در جلسات مشاوره سعي مي كردم آگاهي ام را در مورد يك زندگي درست بالاتر ببرم.</p> <p><br />دلش پيش من نبود</p> <p>در طول جلسات، بدون آنكه همديگر را متهم قرار دهيم و آنجا را به يك دادگاه تبديل كنيم، توانستيم حرف هايمان را شفاف بيان كنيم و هم خودمان و هم يكديگر را بيشتر بشناسيم. در جريان صحبت هاي ما و سؤال هايي كه مشاور براي بيرون كشيدن حرف هاي دلمان مي پرسيد، خيلي چيز ها روشن شد. حدسم درست بود. همسرم علاقه زيادي به من و زندگي كردن با من نداشت و دليل او براي اين ازدواج، تنها ترس از آسيب ديدن من بود. او به خيال خودش مي خواست در حق من مردانگي كند و در چشم ديگراني كه از نامزدي ما خبر داشتند، من را با يك جدايي زودرس تحقير نكند.</p> <p><br />از دعوا ها فاصله گرفتيم</p> <p>وقتي ديديم زير يك سقف هم نمي توانيم خوشبخت باشيم، تصميم گرفتيم رودربايستي با خودمان و خانواده هايمان را كنار بگذاريم و فكري جدي به حال ارتباطمان بكنيم. بعد از مدتي مشاوره، بدون آنكه براي جدايي هم مثل ازدواج مان عجولانه تصميم بگيريم، به توصيه مشاور با هم قرار گذاشتيم كه بدون جدايي رسمي، 6 ماه دور از هم زندگي كنيم. گرچه اين موضوع هم برايمان آسان نبود اما از اين راه مي توانستيم رابطه مان را بهتر ارزيابي كنيم و با آرامش و آگاهي بيشتري تصميم نهايي را بگيريم. هدف اين 6 ماه، تنها سنجيدن ميزان علاقه ما به يكديگر بود و اينكه بدانيم آيا مي توانيم در آينده يك زندگي موفق با هم داشته باشيم يا خير. براي مايي كه حتي در دوره نامزدي به اين موضوعات فكر نكرده بوديم و در مورد احساس واقعي مان با هم حرف نزده بوديم اين 6 ماه فرصت خوبي بود، فرصتي كه ما هم بهترين استفاده را از آن برديم.</p> <p><br />بدون فكر جدا نشديم</p> <p>تمام آن 6 ماه را طاقت آورديم و نگذاشتيم دلتنگي ها روي قضاوت مان تاثير بگذارند. واقعيت اين بود كه دوره نامزدي و همان 9ماهي كه با هم زندگي كرده بوديم، علاقه اي را هم در دل ما ايجاد كرده بود، اما علاقه اي كه بيشتر از سر عادت و احساس مسئوليت بود و نمي توانست هيچ كدام مان را خوشبخت كند. با گذشت چند ماهي، خانواده ها را هم بيشتر در جريان شرايط مان و روزهاي سختي كه پشت سر گذاشته بوديم، گذاشتيم و هر دو ما، جلسات مشاوره انفرادي را هم ادامه داديم. شناخت بهتر احساسات مان و شرايطي كه به جاي ما تصميم مي گرفتند، باعث شد كه ترس از واكنش ها و نگاه هاي ديگران را كنار بگذاريم. ديگر احساس مسئوليت مان باعث نمي شد كه به اين زندگي سرد و سخت ادامه دهيم. در اين 6 ماه فهميديم كه مشكل از هيچ كدام مان نيست. مشكل اصلي اين است كه ما زوج خوبي براي هم نيستيم و اگر يك بار ديگر هم زير يك سقف برويم، تفاوت هاي بي شماري كه داريم، نمي گذارد يك زندگي موفق را بسازيم. انگار بهترين تصميم همين بود. تصميمي كه از اول ماجرا به دليل ديگران از گفتنش طفره مي رفتيم و شايد اگر زودتر مي گرفتيم، هر دو ما آسيب كمتري مي ديديم. ما كه حالا از نظر رواني هم به تعادل بيشتري رسيده بوديم و درك واقعي تري نسبت به زندگي مشترك و اقتضائاتش داشتيم، تصميم گرفتيم بعد از 9ماه و با توافق يكديگر از هم جدا شويم و به جاي بيشتر آزار دادن هم، براي خوشبختي ديگري دعا كنيم.</p>

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: